نوشته شده توسط : علی

سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

آن چه را که به پایان رسید

وشروع خواهم کرد آنچه را که دوباره به اتمام میرسد:

سیگاری آتش خواهم زد تا بخاطر ...

قلمی خواهم شکست تا به آغاز   ...

اراده ای خواهم کرد تا به عمل ...

تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر ...

فنجانکی خواهم شکست تا به شکست ...

بره ای خواهم شد تا به تمرد ...

وعمری خواهم کرد تا به مرگ ...

و اوقات را معدوم خواهم ساخت

همچنانکه آب غسالخانه ای را چرک ...

و خاکی را مزدود ...

زندگیم را مفعول ...

و خدایان را برای لحظه ای مشغول خواهم ساخت

سنگ تراش شروع می کند برای لقمه نانی

وچه اهمیت دارد حقیقت آنچه می نویسد چیست ؟

چه اهمیتی دارد سال تولد اتفاقی که به پایان رسیده است ؟

و فریاد های انزجار از درد زایمان مادرم ، تنها با نام پدر بر سنگ جای می گیرد

من از آنچه بودم جدا شدم

قطعه چند وبلوک چند نام من است

تنها خود میتوانم مراقب خود باشم

گودالم را دوست خواهم داشت

و با موریا نه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد

و اگر صدایی لرزان بر قبر من حمدی خواند

به او خواهم خندید ، تا حد مرگ ...

 

 

 

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

اول از همه برایت آرزومندم كه عاشق شوی و اگر هستی ، كسی هم به تو  ....

 

اول از همه برایت آرزومندم كه عاشق شوی ،

و اگر هستی ، كسی هم به تو عشق بورزد ،

و اگر اینگونه نیست ، تنهائیت كوتاه باشد ،

و پس از تنهائیت ، نفرت از كسی نیابی .

آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید ، اما اگر پیش آمد ،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی .

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،

از جمله دوستان بد و ناپایدار ،

برخی نادوست ، و برخی دوستدار

كه دست كم یكی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد .

و چون زندگی بدین گونه است ،

برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی ،

نه كم و نه زیاد، درست به اندازه ،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد ،

كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد ،

تا كه زیاده به خودت غرّه نشوی .

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری ،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد .

همچنین ، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با كسانی كه اشتباهات كوچك میكنند

چون این كارِ ساده ای است ،

بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند

و با كاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی .

و امیدوام اگر جوان كه هستی

خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری ، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا كه هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند .

امیدوارم حیوانی را نوازش كنی

به پرنده ای دانه بدهی ،  و به آواز یك سَهره گوش كنی

وقتی كه آوای سحرگاهیش را سر می دهد .

چرا كه به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت ، به رایگان .

 

امیدوارم كه دانه ای هم بر خاك بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یك درخت وجود دارد .

بعلاوه ، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینكه سالی یك بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی :  این مالِ من است

فقط برای اینكه روشن كنی كدامتان اربابِ دیگری است !

و در پایان ، اگر مرد باشی ، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی ،  شوهر خوبی داشته باشی

كه اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید .

اگر همه ی اینها كه گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو كنم .

 

 

 

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

دوباره چشم های تو مرا به دام می کُشد

نگاه خوب و خسته ات چه ناتمام می کُشد

دوباره سرمه دان شب شکسته در دو چشم تو

و عیش و نوش روز را به پشت بام می کُشد

ز دست تیر ناوکت به خون نشسته آفتاب

غزال کوهسار را چه خوش مرام میکُشد

میان تخته سنگها که آب طاقتش کم است

ببین چگونه موج را صبور و رام می کُشد

صبوی هستی ام پر از شکوه انتظار و او

شکوه انتظار را چه با دوام می کُشد

سکوت کن و گوش کن به چشم های آسمان

چه بی بهانه بی صدا تو را مدام می کُشد

تمام دفترم ز توست تمام شعر های آن

ولی چه سود که این خطوط مرا چه خام می کُشد ...

 

__________________

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 260
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

دلم گرفته از این قلبها که از چوب است

از این زمانه که خوبی همیشه مصلوب است


" چه روزگار غریبی چه روزگار بدی "

به حکم عقل دچاریم و عشق مغلوب است

 


چگونه شاد بمانم در این غروبی که . . .

نگاهها همه مانند ابر مرطوب است

 

ستاره های صمیمی !  در این فضای سیاه

چقدر نور شما ، نور مطلوب است  !

 

دلم گرفته از این دوزخی که تکراری است

فقط کنار تو ای خوب ، زندگی خوب است

 

 

__________________

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 



:: بازدید از این مطلب : 294
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

 

 

تاحالا شده دلت بخواد یكی نگرانت بشه غیر از خانواده

یكی دلش برات تنگ بشه

یكی ازت بپرسه نباید به من میگفتی ؟؟

یكی بخواد تا یه مسیری همراهیت كنه كه تنها نباشی

اما اون كس بهت این جملات و نگه اگرم یه احساسی داشته باشه نشون نده

 

 __________________

 

برون شو ای غم از سینه ، که لطف یار می آید

تو هم ای دل ز من گم شو ،که آن دلدار می آید

نگویم یار را شادی ، که از شادی گذشتست او

مرا از فرط عشق او ، ز شادی عار می آید !

 

__________________

 

 

این لحظات براهمه توزندگی پیش میاد

همیشه قانون طبیعت اینطوره که اگه خودت یکیو دوست داری اگه خودت

مدام نگران هستی و همه سوالای بالا . اما نمیتونی همچین توقعی از اون

داشته باشی . نمیتونم دوست دارمو به زور ازش بشنوی

 

__________________

 

هرگز حسرتی در هیچ کجای دنیا این چنین در یکجا جمع نمی شود جز در

همین سه واژه کوتاه : او دوستم ندارد

 

 

---------------------------------

 

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

دیشب باز به یاد تو با چشمانی بارانی خوابیدم ...

اگر می دانستم اینقدر ظالمی هرگز دریچه قلب مملو از عشق و

محبتم را به رویت نمی گشادم

دلم برای لحظه به لحظه با تو بودن تنگا ست ...

می رسد روزی که فریاد وفا را سرکنی

میرسد روزی که احساس مرا باور کنی

می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود

خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی

می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار

نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی

می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی

بوته های وحشی گل را ز غم پرپر کنی

می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من

آن زمان احساس امروز مرا باور کنی

می رسد روزی  ...

 

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 



:: بازدید از این مطلب : 286
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

می خواهم برایت بنویسم

اما
مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم ؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک
درختی در

کویر خشک ،

مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا
از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم ؟

از چه بنویسم ؟

از دلم که شکستی
، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد ؟

ابتدا
رام شد ، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم
؟

از قلبی که مرا نخواست یا قلبی که تو را خواست ؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم
،

دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان

انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم
تا تو را داشته

باشم

به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه
! نه !  شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا

ندید ،

یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود . عشقم را حلال کردم تا

جان تو را آزاد کنم.

که شاید
دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای (( دوست داشتن ((

را درک کنی...

امّا هیهات .... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...

از من بریدی و از این آشیان پریدی...

 

بی وفا ااا    ...

 

__________________

 

ساعت ها را بگو بایستند ، بیهوده زیستن را نیازی به شمارش نیست ....

 ** شاملو**



 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

خداجون نمی دونم گناهای منو بخشیدی یا نه ؟!

ولی اینو میدونم که نباید از بخشش تو نا امید شد  .

برا همین کورسوی امید هنوز هم تو دلم روشنه .

امید به بخشش تو .

خداجون میدونم روسیاهم ولی اگه منو به درگاهت قبول کنی تمام زندگی

و خوشی های اون دنیارو بهم دادی .

اون وقته که می تونم زندگی کنم یا بمیرم .

آخه آدمی که تو ازش راضی نباشی که حتی نمی تونه بمیره .

خداجون من فقط رضایت تو رو می خوام .

این که منو به عنوان بنده ات قبول کنی.

 

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 



:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 10 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم



* * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 



:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 9 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

  

سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

آن چه را که به پایان رسید

وشروع خواهم کرد آنچه را که دوباره به اتمام میرسد:

سیگاری آتش خواهم زد تا بخاطر ...

قلمی خواهم شکست تا به آغاز   ...

اراده ای خواهم کرد تا به عمل ...

تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر ...

فنجانکی خواهم شکست تا به شکست ...

بره ای خواهم شد تا به تمرد ...

وعمری خواهم کرد تا به مرگ ...

و اوقات را معدوم خواهم ساخت

همچنانکه آب غسالخانه ای را چرک ...

و خاکی را مزدود ...

زندگیم را مفعول ...

و خدایان را برای لحظه ای مشغول خواهم ساخت

سنگ تراش شروع می کند برای لقمه نانی

وچه اهمیت دارد حقیقت آنچه می نویسد چیست ؟

چه اهمیتی دارد سال تولد اتفاقی که به پایان رسیده است ؟

و فریاد های انزجار از درد زایمان مادرم ، تنها با نام پدر بر سنگ جای می گیرد

من از آنچه بودم جدا شدم

قطعه چند وبلوک چند نام من است

تنها خود میتوانم مراقب خود باشم

گودالم را دوست خواهم داشت

و با موریا نه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد

و اگر صدایی لرزان بر قبر من حمدی خواند

به او خواهم خندید ، تا حد مرگ ...

 

 * * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *

 

 



:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 9 آذر 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد